۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

نكهتي از خاك ره يار

از أشعار شيخمان شيخ أجل اين مي باشد :
اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار *** ببر اندوه دل و مژده ي دلدار بيار
چشمكي ، لعل لبي ، بوسه ي سنگين وزني *** پيچ مويي ، سخني ، شعر طرب دار بيار
دست تو گر برسد بر رخ گلگون صفتش *** بفشارش ، و از آن آب رخ يار بيار
گر تو را مانع از آن جمله شدند و نرسيد *** لا أقل از سر كويَش فحش آبدار بيار

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

روزي حاجتي بود ما را

روزي حقير را حاجتي بود مُلِحّ ، كه از برآوردِ آن بس در عُسر بودم.
خدمت شيخمان رسيدم ، شيخ به حيلتي باطن مرا خواند ، وفرمود : يا بُنَيَّ ، تا حال شده است كه كاري كني و در آغاز بس از آن مشعوف شوي ، ليك به نتيجه كه نشست از عدم حكمت خود به عَجَب آيي كه اين چه بود که ما انجام دادیم ؟
گفتم آري شيخنا
گفت تا کنون شده است که به طریقی بر کاری مُجبَر شَوِي و در نتيجه ي آن خيري براي تو نائل باشد ؟
گفتم آری یا شیخنا
فرمود از تو عجبم است كه مُجَرَّب شُده و باز بر آنچه ميخواهي مُصِرّ و از آنچه نميخواهي مُفِرّ.
عرض نموديم : شيخنا حاجت ما چنان است كه گر نشود آبرو برود.
فرمود : از دو حال خارج نيست وهر دو يك نتيجه ميدهند.
يا خَير است و تو آنرا شر ميبيني ، كه بسيار بي شرمي است در مقابل آنكس كه تو را به اين خير نائل نموده.
يا حُكماً شرّ است و مصدر آن را بايد جوييد ، ومصدري ندارد جز خود نفس.
پس يا جزاييست بر آنچه مرتکب شدي ، يا ترفيعي است كه با تحمل اين بلا به تو نائل آيد ، يا تمحيص و آزمونيست كه صبر تو بسنجند ، وهر سه خَير اند و جزع در آن روا نباشد.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

اگر جوياي حال ما هستيد ...

نصفه شب ... تصنيف قديمي چهره به چهره رو به رو ، با صداي محمد رضا شجريان ... در اين فكرم كه وبلاگ بايد آپديت شود ، ولي نميشود با اين همه كارهاي مهم(تر) ... با يك ليوان قهوه سعي ميكنم خودم را بيدار نگه دارم ، هرچند كه ميدونم فردا بمب هم منفجر بشه اين بيدار موندن ها رو جبران ميكنم تا پاسي از روز ...
التماس .

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

اقتباس از قبسات شيخمان

شيخمان ميفرمود :
شما را به سه أمر وصيت مينمايم :
اول آنكه از آنچه ندانيد سخن نگوييد ، هرچند كه دانسته هايتان كم باشد ،
ديّم آنكه از آنچه ميدانيد جز در اضطرار و تكليف سخن مگوييد ،
سيّم آنكه در سخن از آنچه به حقانيت آن ايمان داريد هيچ ابايي نكنيد ، و گر نكنيد اين سه را ، آن شود در زمين كه هيچ جنبنده اي به آن راضي نشود.

همچينن مفرمود :
اين جهان آنچنان زير و زبر داشته و خير و شر آن به هم گره خورده كه هيچ أحدي قدرت تمييز آن دو از يكديگر ندارد ، پس آنچه ظاهرش خير بود را به آن بسپاريد كه باطن آن داند و به احتياط پيش رويد ، وآنچه ظاهرش شر بود را به آن بسپاريد كه باطن آن بداند وبه احتياط پس رويد وسبب آن در خود بجوييد.

ميفرمود :
انسان چه بسا يك صد سال عمر نيابد ، ولي چون به اخبار نياكان خويش بنگرد چنان تجربه يابد كه گويي از ابتداي خلقت بوده است تا كنون.

همچنين :
آن قدر به خود آويز نبنديد كه گر روزي عريان بشديد به هر يك از آنها بر شما حسرتي وارد گردد.

همچنين :
گر روزي نداي نفس خود را بشنيدي كه أحسنت بر تو بگفت ، بدان كه ادب اينجا اقتضاي تعارف نكند ، بل چنان بر آن غرّان شو كه ديگر بار زبان به مدح نگشايد ، كه مدح نفس آنچنان لب آدمي را بخورد كه آتش زير خاكستر چوب را.

ميفرمود :
گر كسي را بديدي كه توان حمل دارد برايت چيزي از آنچه در اين دنيا داري را به سراي دگر ، پس بدو بده از آنچه داري تا براي تو حمل نمايد و بر خود آسان كني ، و كمي بر آن بيفزاي گرچه توانستي حمل آنرا ، چرا كه شايد روزي بخواستي كه بدو بدهي ونيافتي او را.

ميفرمود :
غنيمت شمريد حضور آن پادشه را كه راه درخواست بر شما باز نموده ، و وكيل و وزير ونائبي را در بين اين راه قرار نداده.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

از أشعار شیخمان است

رندان سلامت میکنند - جان را غلامت میکنند
این زهره و مریخ و ماه - از تو حراست میکنند
چون وِرد در هر لحظه ای - نامت تلاوت میکنند
این لعل و سیم و زَر همی - با تو حسادت میکنند
دور از همه پرواز تو - با تو رقابت میکنند
دلداده های تو همی - از صد زیادت میکنند
یاران تو را در روز و شب - وهمی زیارت میکنند
این وصف تو تا گفتمش - آنها قیامت میکنند
لیکن پز بالای تو - وان بینی سرپای تو
وان موی بیرون از حجاب - وان سرمه ی با آب و تاب
وان سایه ی مردان فریب - از تو شکایت میکنند
از آن نگاه نا نجیب - بر تو حکایت میکنند
گر تلخ بود این سخن - خوبان کرامت میکنند
بر بنده ی بی تجربه - عفو جسارت میکنند

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

أفلا تعقلون ؟

شيخمان ميفرمود :

خدا ز ما چه ضجري ميكشد كه قدم به قدم ميفرمايد : "أفلا تعقلون ؟" آيا أصلاً تعقل مينماييد ؟ چه بسا بسياري از ما از تولد تا ممات يك دفعه نيز "تعقل" نميكنيم.

والله من خودم با دو ديده ام ديدم آن كسي را كه هر كس نبيندش ، به سجاده نشسته بود ، مي فرمود : چرا فقط هنگام سختي ها نزد من ميآيند اين به اصطلاح ياران من ؟ اشك چشمانش را خود ديدم ... والله ديدم.

نيز ميفرمود شيخمان :

دائره ي مصونيتي را گرد خويش كشيده ايم كه خطاب را به ديگران باز بتاباند ، چه بسا أصل اين خطاب ما باشيم.

دلش از من خون است ، از تو خون است ، از ما شما ايشان ... همه خون است. دلش خون است ... خون ... والله دلش خون است ...

در مجلسي خاص با شيخمان بوديم

روزي در مجلس خاصي از شيخمان پرسيدم كه يا شيخنا ! اين تفرقه كه بين أهل اين ديار ميبينيم از كجاست ؟ كدام اند أهل حق ؟ و كدامند أهل باطل ؟


بفرمود : أما سؤال نخستت كه از كجاست ؟ پاسخ گويم كه از دخول فيما لا دخل لهم فيه ، بدان معنى كه اين جماعت وارد بشدند به آنچه كه دروازه ي آن را نشناسند كجاست ، پس از ديوار برفتند و سر در گم تا وسط جنگ و ندانند كجايند.

أما دومين و سومين مسأله ات را با پاسخ أول پاسخ دادم. و بر تو مي افزايم كه در قديم آلت لهو و لعبي بوده "شطرنج" نام. دو نفر در رخ هم نشسته شاهان و وزيران و جنگجويان را به بازي بگيرند ، حال ما نيز حال اينهاست ، كه دو جماعت در رخ هم نشسته ، دين و بزرگان دين و ألفاظ عوام پسندي را در سعي اند كه به بازي دهند و در زمين خود بكشانند ، و در پي هر مهره سيلي از مردم به حركت در آيند به اين طرف و آن طرف.

پرسيدم : يا شيخنا ! چگونه است كه شما را سري در سرها نيست در اين ميان ؟ گفت : قاعده ي بازي ندانم.

از أشعار شيخمان است

سيماي خوب يار ، وان زلف زرنگار - آن رو كه چون بهار ، رنگست پود و تار

وان روژ كه ديدنش ، مستي دهد به دست - وان لب مكيدنش ، كز قند بهتر است

يارا بيا كه قند ، از خون ما پريد - دكتر به گريه شد ، چون حال ما بديد

گفتا كه اين بدن ، قند و شكر چشيد ؟ - گفتم در آرزوست و هوس باشدش شديد

زيّ أهل علم

دي شيخمان را بر افروخته ديديم ، سبب خواستيم ، فرمود مردي را در زيّ أهل علم ديدم ، بر سر مركب ايستاده ، از براي سالروز قيام أهل شريف ورامين شعارهايي ميگويد ، مردم نيك صفت ساده دل شهر نيز ز پي اش كأنّهم بنيان مرصوص تكرار مينمايند ، عرض نمودم اين كه نيك است ، آنچنان به قيض آمد شيخ كه خواست بر سر من بكوفت ، فرمود : أبله ، زيّ أهل علم را چه به ايستادن بر پشت مركب و شعر خواندن ؟ مگر بني آدم قحط است كه اينگونه لباس پيغمبر را تذليل ميدهند ؟ أحمق اگر واجب به كفاءت هم برش بوده لباس را كه حاجتي نيست با خود به مركب سوار كند.


شيخ منصرف شد و برفت ، و در راه گويي كه لعن از زبانش ميشنيديم.

اندر شرح شيخ بر شرح رضي الدين بر شافيه

نزد شيخ شرح شافيه ي أبو الفضائل محمد بن حسن أسترآبادي را تلمّذ ميكرديم ، تا آنجا كه بر قواعد اعلال نشسته و منتظر كه شيخ دهان به شرح آن گشايد كه ديديم شيخمان در آن نيز نظر خاصي داراست و آنچنان شرح كرد كه هيچ كس نكرده ، وآنچنان ساخت كه هيچ كس نديده ، وآنچنان توضيح داد كه غير ممل ، وآنچنان تبسيط كرد كه غير مخلّ.

شعري كه شيخمان در وصف شيخشان فرموده است

نعت كمالت كنم اندر كلام - خمر بلاغت دهمت هفت جام

سير مقدّر كه تو را پيشه است - از عجبش عامل انديشه است

گر به سخن آيي و ظاهر شوي - نصب كنم كرسي درسي كه تو فاعل شوي

اي دل عشاق به دام تو صيد - ما به تو مشغول و تو با عمرو و زيد (ظاهرا جناب سعدي نيز اين بيت را از شيخ ما نقل نموده است)

"بهجة مرضية" چو آغاز كني - مجمل و مرموز همه باز كني

"مُغني آداب" كه گويند تويي - قمري شاداب كه گويند تويي

"حاشي صبان" همه را هجو و هذل - گر بنمايي تو ز گنجينه بذل

گر كه به "تصريح" زني پوزخند - "أوضح" و "تسهيل" همه در رهند

تو ببريدي به "سيف صقيل" - گردن مرحوم "ابن عقيل"

"ناظر جيش" است كه زانو زند - "مالك و ابنش" به كناري زند

آنكه به جمع "هوامع" نشست - از تو غفلت همه عمرش گذشت

گر به "حريري" و "مقامش" روي - "كافية" را "شافية" را از بري

گر ببري تو به قلم آن بنان - "ابن هشامان" به خجالت روان

آنكه بگفتند به او "بوي سيب" - هيچ ندارد ز تو بستان نصيب

------------------

گويند در اين شعر شيخمان آنچنان مطالبي نهفته است كه به كُنه آن پي نميبرد مگر آنكه به أنوار لا تُرى و مقدّره ي نحويّه منور ، و نظر از دور و نزديك گسيخته به كرامات أهل أدب واصل گشته باشد.

از أشعار شيخمان است

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟ - مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟ (ظاهراً جناب حافظ نيز اين بيت شيخمان را به عاريه در شعري برده است)

اين همه روژ به لبت ، رنگ به رويت زده اي - اين همه ناز براي دگران يعني چه ؟

گر كه بردن زكفم اين دل بي صاحب را - تو بكوشي نتواني ، ز پي پوكه بُدَن يعني چه ؟

دل ما را دل دلدار بُبردست به دور - بر نيايد ز رُخش ، ظاهر و دل يعني چه ؟

مغز من زين سخن نغز به جوش آمد زود - جان سخت تو كه سنگ است نصيحت يعني چه ؟

از اشعار شيخمان است

از اقران شعري را به شيخ منسوب ساخته ، از لطافتش به دور نيست كزان بزرگ باشد :


چون به درگاه إلهي سر نهم ،،، بر در درگاه او داد گدايي سر دهم

كاي خدايم ، خالقم ، اي جان من ،،، زن ندارم خالي است اين وان من

رحم بر تنها دلي كن يك شبي ،،، زان پريرويان بده كز او لبي

بر بگيريم و بيايد در برم ،،، بر نشيند تا نگويندم مجرد چون خرم

در نظريات وضروريات منطق شيخ را نظر خاصي بود

روزي شاگردان تجري كرده در حضور شيخ سخنهاي علميه در ميان فرستادند و شيخ ساكت لبخند مليحي به لب گوش فرا ميداد ، تا آنجا كه سخن از ضروريات منطقية آمد وشاگردان سخن مناطقة را نقل كردند ، ناگاه شيخ برآشفت كين آشوب چيست ؟ با اين همه تهافت خوف است كه زمين كام گشوده تا مجلس ما برآن نپايد ، ضروريات را فكر بشايد ، استدلال نبايد ، فالضروريات تختلف باختلاف الطبائع.

عرض كردند كه : يا شيخنا ! ابن سينا را سخن اينگونه است ، فرمود : ايشان را عصمتي نيست ، شيخمان سخن نا تمام بر دهان جاري ساخته.

شاگردان در سكوت تأمل فرورفته از تجري شيخ بر أبو علي مبهوت ماندند.

اندر سبب تخلص ايشان به بيتا

 در بين مستفيضين از شيخ همهمه شد و هر يك تخلص ايشان را به تأويلي برد و خود را دانا شناخت ، تا آنجا كه به گوش شيخ رسيد و شيخ همه را تخطئه نمود ، مبهوت مانده سبب پرسيدند ، سكوت نمود.  

اندر طرق كسبشان مر فضيلت را

حضرت شيخ أبو سنجد را عرض كردند كه : شيخنا ! اين همه فضل به چه سان تو را شايست ؟


فرمود : آن زمان كه همه لب به سخن گشودند ، لب بر بستيم ، و آن زمان كه همه مبهوت مانده لب بر بستند ما لب گشوديم ، در نظر عُرف جليل آمد.